دل شکسته
روزگار بر خلاف آرزوهایم گذشت
هوا ابریست ... دلم گرفته ... قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟ پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست . گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!! گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ... گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدست میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ... دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ... آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |